آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدم چیست
آه و دم
آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

شمس لنگرودی/ خاکستر و بانو

-----------------------------------------------
اینجا برای دلم می‌نویسم و گاه تمرینی برای نویسندگی....

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...*

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۵۵ ب.ظ

گوشی موبایلم زنگ میخورد، میگوید وقت داری؟ درجوابش میپرسم برای چی؟! میگوید حرف بزنیم...اوهومی میگویم و چند لحظه ی بعد هردو پشت یک میز در نزدیکترین کافه هستیم.....مرجان از آن دخترهای شیطون و درسخون که همه عاشقش میشوند دختری که به تنهایی میتواند یه کلاس را روی سرش بذارد و همیشه هم میخندد....اما این روزها لبخندش، نگاهش با همیشه فرق دارد..این را من که مدتهاست میشناسمش خوب میفهمم برای همین هم بود وقتی ازم خواست با هم حرف بزنیم بدون معطلی درخواستشو قبول کردم....روبروی هم توی کافه نشسته ایم برای اینکه از این سکوت در بیاییم نگاهی به اطراف میکنم و بهش میگویم: ببین همه دو نفرن ما هم دو نفریم!! لبخندی میزند از آن لبخندهای همیشگی اش و باعث می شود تا سریع بهش بگویم هوراااااا خندیدی! و او زیر لب یک خل نثارم می کند! هردو میخندیم! کافه چی قهوه ها و کیک شکلاتی را که سفارش داده بودیم را روی میز میگذارد و می رود و دوباره بینمان سکوتی برقرار می شود...میزمان درست کنار پنجره است و به راحتی میشود آدمها رو که تند و تند و بی توجه به ما می گذرند را دید....مرجان به بیرون خیره شده و نفس عمیقی میکشد و کمی از قهوه اش را می خورد و شروع می کند برایم حرف زدن....از قصه ی دل دادگی و دلبسته شدنش می گوید از دو دلی ها از سرگشتگی هایش از اینکه پایش را خطا گذاشته نه در اینکه دلبسته در اینکه به نظرخودش از راه درست نبوده و هیچ وقت فکر نمیکرده روزی به این نقطه برسد و حالا پشیمان است از خطایش از اینکه پایش را کج نهاده و حالا در برزخی میان عقل و دل گیر کرده همینطور که تعریف می کند اشکهایش سرازیر می شود..مرجانی که تا حالا گریه اش را ندیده بودم حالا دارد اشک میریزد! دستهایم را میگذارم روی دستش...مات و مبهوت فقط دارم نگاهش میکنم زبانم بند آمده...من مرجان را میشناسم، درکش میکنم برای همین سرزنشش نمیکنم...زبانم بند آمده چون نمیدونم چی باید بگم...کاش این میز لعنتی نبود و میتوانستم سخت در آغوشش بگیرم و بذارم آنقدر گریه کند که خالی شود از این همه فشاری که این همه مدت تنهایی تحملش کرده...لبخندی میزنم و با شوخی بهش میگویم...عه! دختر! آبرومونو بردی! حالا بعد عمری اومدیم کافه و داری گریه میکنی...این را که میگویم لبخند تلخی میزند و دیگر گریه نمیکند...حالا شروع میکنم به زدن حرفهایی که اگر خودم جای او بودم دوست داشتم بشنوم...نه نصیحت نه ملامت نه سرزنش فقط سعی میکنم آرومش کنم و بهش اطمینان بدم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چی رو به راه میشود...حرفهایی که شاید باورشان برای خودم خیلی سخت باشد...مرجان کمی آرامتر شده...بهش می گویم فردا همین موقع همینجا....و بعد هر دو جلوی در کافه از هم خداحافظی میکنیم...ترجیح میدم کمی تنهایی قدم و بزنم و با خودم دارم فکر میکنم چقدر به مرجان حسودیم می شود نه به خاطر دلدادگیش بلکه به خاطر شجاعتش  و حرف زدن و پای خطاش ایستادن...نمیدانم اگر خودم جای مرجان بودم هم اینقدر شجاعت داشتم یا نه...

 * از شعر محمدعلی بهمنی «یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش/بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...»


  • مهسا

داستانک

نظرات (۱)

سلام مهسای عزیز
این پست وبلاگ شما در "لینک‌زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک‌زن
http://linkzan.com/archives/7374
پاسخ:
 سلام ممنون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی