آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدم چیست
آه و دم
آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

شمس لنگرودی/ خاکستر و بانو

-----------------------------------------------
اینجا برای دلم می‌نویسم و گاه تمرینی برای نویسندگی....

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

زن‌های وجودی من

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۱۳ ب.ظ

همه‌ی ما در وجودمان شخصیت‌های مختلفی داریم، گاهی یکی از لذت‌بخش‌ترین تفریحاتم اینست که بنشینم و به آدمهای اطرافم نگاه کنم و حدس بزنم آنها چه شخصیت‌هایی در خود دارند، گاهی می‌نشینم و به خودم نگاه می‌کنم این یکی از قبلی‌ها هم لذت‌بخش‌تر است، اینطوری یادت می‌آید که آرزوهایت چیست؟دوست داری به کجا برسی و چجور آدمی بشوی....

این روزها که به خودم نگاه می‌کردم می‌بینم در من زنی‌است که می‌خواهد هکر باشد از آنهایی که می‌توانند هر رمزی را باز کنند و به جایی که تا حالا کسی نتوانسته نفوذ کند بتواند و ساعتها پشت لپ‌تاپش برای رمزگشایی تلاش کند...
ولی در من زنی هم وجود دارد که دوست دارد عاشقی کند و عاشق‌پیشه است، همانی که من را وادار به نوشتن می‌کند و وقتی کتاب شعر می‌خوانم آنقدر در زیبایی شعرها غرق می‌شوم که گاهی خودم از این لذت بسیار متعجب و ذوق‌زده می‌شوم...همانی که وقتی کتاب شعر می‌خواند دوست دارد یک روز در هفته‌اش را با یک دوست صمیمی اهل شعرش برود در یکی از کافه‌های خلوت شهر و پشت یک میز بنشینند و کافه بخورند و شعر بخوانند...همان زنی که همسرش را عاشقانه دوست دارد و جانش را برایش می‌دهد و تمام این شعر‌ها را می‌خواند و یاد می‌گیرد تا وقتی هر دو تنها در کافه روبروی هم نشسته‌اند برایش بخواند و وقتی هم که می‌خواند دستهایش را روی میز روی دستهای او گذاشته باشد....
و بخش دیگرم زنی‌است ساده به سادگی یک زن روستایی که دوست دارد مادر شود و بچه‌هایش را بزرگ کند و از صبح تا شب خانه را تمیز کند و آن را با گل‌های تازه تزئین کند و بوی چای تازه دم‌‌کرده‌اش فضای خانه را پر کرده باشد.....

  • مهسا

مامان روزت مبارک!

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۰۶ ب.ظ

+ در را که باز کرد یک دسته گل رز بزرگ دید که صدای آقای همسر از پشت آن شنیده می‌شد که می‌گفت بانو روزت مبارک!


+ آمد خانه مثل همیشه با هم احوالپرسی کرده بودند و حالا سر میز شام مثل هر شب دیگری حرفهای همیشگی می‌زدند، بانو دلش گرفته بود که چرا او مثل یکسری از مردها امروز را از یاد برده است، شام که تمام شد آقای همسر برخلاف همیشه گفت که او چای می‌ریزد وقتی سینی چای را جلوی بانو می‌گرفت در کنار استکان چای یک شاخه گل رز قرمز و یک هدیه کوچک بود که آقای همسر داشت می‌گفت بانو روزت مبارک!


+ بعد از 30 سال زندگی عادت کرده‌ بود و شوهرش را شناخته بود و می‌دانست او از این مردها نیست که این‌روزها یادش بماند و گلی بگیرد و یا تبریکی بگوید سال‌های اول زندگی که جوان‌تر بود ناراحت می‌شد ولی الان دیگر عادت کرده بود، تلویزیون روشن بود و مثل همیشه اخبار! خبر اول  گزارشی درباره‌ی روز مادر بود...این را که دید گفت عه! امروز روز زنه! بانو روزت مبارک!


+ علی تازه به مهد رفته بود از هفته پیش که معلم مهد گفته بود هفته‌ی دیگر روز مادر است، تمام توانش را بای کشیدن بهترین نقاشی‌اش به کار گرفته بود و آن را کشیده بود و در یک جای اتاقش پنهانش کرده بود، از مهد که آمد خانه صورت مامان را که بوسید با سرعت به اتاقش رفت و نقاشی را آورد و به مامان داد و با همان صدای بچگانه‌اش گفت: مامان روزت مبارک!


+ بچه‌ها بزرگ شده‌ بودند و حالا هرکدام دانشجو بودند، دختر خانواده یک دسته گل زیبا، پسر یک کیک و پدر یک هدیه برای مادر گرفته بودند و بعد از شام آن را دادند و بچه‌ها گفتند: مامان روزت مبارک!


+ همیشه روز مادر که می‌شد همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها جمع ‌می‌شدند و به خانه‌ی مادربزرگ می‌رفتند و این روز رو تبریک می‌گفتند: مامان‌بزرگ روزت مبارک!


+ یک دسته گل رز قرمز خرید و سوار ماشینش شد و راه‌ افتاد، وقتی رسید همان جای همیشگی پارک کرد...تاریخ وفات...سالها بود که دیگر حضور مادر را در کنارش حس نمی‌کرد، ولی هر روز برای تبریک روز مادر می‌رفت سر خاکش...همانطور که اشکهایش را پاک ‌می‌کرد گفت: مامان روزت مبارک!


+ روز مادر یا روز زن روزیه که هرکسی به نحوی به مادرش و یا همسرش تبریک میگه...و من نمیدونم که امسال چطور باید این روز رو به مادرم تبریک بگم! تنها میدانم که خیلی دوستش دارم و او توی تمام این سالها برام مثل یک دوست بوده و حتی فکر اینکه ممکن است لحظه‌ای در کنارم نباشد آزارم می‌دهد و هیچجوره نمی‌توانم به کسی مادرش را از دست داده بگویم درکت می‌کنم! مادرم زبانم قاصر است و نمیدانم چطور از زحماتت تشکر کنم تنها می‌گویم خیلی دوستت دارم و روزت مبارک!

  • مهسا

خوشا با تو بودن...

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۵۳ ب.ظ

خسته شده‌ام از کاش‌ها....دختر که باشی دست خودت نیست ناراحت که بشوی زود اشکهایت سرازیر می‌شوند و متهم میشوی به خیلی چیزها... ولی اگر این اشکها نیاید دق میکنی سرازیر شدنش هم دست خودت نیست وقتی تمام سعیت را می‌کنی کاری نمی‌شود کرد ضربه که کاری باشد بی‌بهانه و راحت اشکها می‌آیند....

حالت اینطوری باشد و بیایی و سالار عقیلی شروع کند به خواندن....

خوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن.....

.....

اگر من نمانم ، بمان تو بمان

اگر من نخوانم، تو نغمه بخوان

چو رفتم به جایم تو خوش بنشین 


اشکها کم کم قطع می‌شوند و تو با یادش به خواب میروی...

  • مهسا