آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدم چیست
آه و دم
آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

شمس لنگرودی/ خاکستر و بانو

-----------------------------------------------
اینجا برای دلم می‌نویسم و گاه تمرینی برای نویسندگی....

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
داشت وسایلش را جمع میکرد که برود سرکار تا اینکه چشمش به برگه روی میز افتاد، وقت دادگاهشان همین امروز بود، دستهایش لرزید، سست شد و اشکهایش جاری شدند. داشت با خودش مرور میکرد چی شد که اینطوری شد...همه چیز از یک دعوای مسخره ساده شروع شده بود و حرفهایی زده بودند که نباید میزدند، کارهایی که نباید میکردند را انجام داده بودند و حالا کار به جایی رسیده بود  که درست کردنش سخت بود ولی شاید...ته دلش جرقه ای از امید زده شد شاید هنوز امیدی برای جبرانش باشدشاید که بشود....
خجالت میکشید از خودش از خانواده اش حالا چطور باید این موضوع را مطرح میکرد اصلا باید مطرح میشد یا نه...آن هم وقتی که هنوز نگاه به عکسش دلش را میلرزاند...
چشمانش اشک آلود وقتی از خانه خارج میشد...
  • مهسا

درست همان فردای عروسی ات متوجه میشوی که دوران خوش شاهزاده بودن تمام شده و دیگر کسی نیست بیاید بیدارت کند، صبحانه ات را آماده کند حواسش به خانه باشد و ..... درست همان لحظه است که با خستگی تمام پا میشوی خودت مجبوری صبحانه را آماده کنی و همسرت را صدا کنی.....

نظر من را بخواهید حداقل دو ماهی طول میکشد تا از جلد دختر خانه بودن در بیایید به جلد زن خانه بروید!تا عادت کنی به غذا پختن، خانه تمیز کردن، جارو کشیدن، اتو کردن و .... اما درست وقتی احساس زن خانه بودن میکنی شعفی وصف ناپیر وجودت را فرا میگیرد اینکه الان تو هستی و خانه ت و مدیریتش با توست همه کارش با توست آنوقت است که دیگر قرار نداری و دوست داری مدام یک دستمال بگیری دستت را تمام گوشه کنارهای خانه ات را دستمال بکشی تا خانه ات برق بزند و هرکس واردش می شود لذت ببرد آنوقت است که روح تو میشود روح خانه و سعی میکنی روحت را همیشه سرحال و سرزنده نگه داری و هر روز یک چیز تازه و نو  درش استفاده میکنی.


حالا بعد از گذشت سه ماه از زندگی مشترکمان احساس میکنم دارم تازه عادت میکنم و لذت میبرم و دیگر کارهای خانه برایم خسته کننده نیست من تو میکشم باد پاییزی از لای پنجره نیمه باز فضای اتاق را خنک میکند و  لپ تاپم دارد یکی از داستانهای همشهری داستان را برایم تعریف میکند آنقدر این فضا را دوست دارم که از اتو کشیدن خسته نمیشوم و تمام لباسهای این مدت را اتو میکنم.


من فهمیدم زندگی ینی پرواز یعنی با دوبال پریدن یک بالش من و بال دیگرش شریک زندگیم. فهمیده ام که اگر با هم هماهنگ نباشیم سقوط میکنیم و باید پا به پای هم با سرعت هم بال بزنیم. 

من این زندگی را دوست دارم! من از خانم خانه بودن لذت میبرم و دارم کم کم زن های وجودی ام را کشف میکنم!

  • مهسا

من یک زن هستم!

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۲ ب.ظ

همه در حال دویدن و تلاش برای تدارک عروسی...دو خانواده دارند تمام  تلاششان را می کنند تا این دو زوج را سر زندگی شان بفرستند حالا تلاشهایشان به ثمر رسیده و ما زندگی مشترکمان را آغاز کرده ایم...توی همین چهار پنج روزی که از زندگی مشترکمان میگذرد فهمیده ام که باید زن خانه بشوی تا یکسری از ویژگی های زنانگی ات خودشان را نشان دهند...باید توی خانه تنها که شدی این حس زنانگی به سراغت بیاید که بلند شوی و خانه را جمع و جور کنی دستمال گردگیری ات را برداری و غبار ها را از خانه ات پاک کنی و  میفهمی دیگر دختر خانه نیستی که بخواهی از صبح تا شب وقتت را پشت لپ تاپت پای اینترنت صرف کنی بلکه خانم خانه ات شده ای و حالا دغدغه هایت این ست که برای افطار و سحر چی درست کنی خانه ات تمیز باشد تا مبادا کسی سرزده زنگ خانه ات را بزند...  همه اینها به من این را ثابت میکند که من یک زن هستم! 

  • مهسا

برایت حرف دارم پس برایم حرف خواهی داشت*

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۰۶ ب.ظ



60...59...58...پشت چراغ قرمز توی تاکسی نشسته بود ثانیه‌ها داشتند یکی پس از دیگری می‌گذشتند، همین که سرش را بالا آورده بود تابلوی شهرداری را دیده بود که نوشته بود: «مهم تر از شکستن دل، اعتمادی است که تخریب می شود.» راست می‌گفت، بعد از آن اتفاق بیشتر از، از بین رفتن اعتمادش ناراحت بود. داشت با خودش فکر می‌کرد که چراغ سبز شد و تاکسی راه افتاد 100 متر جلوتر تابلوی بعدی نوشته بود: «به جای سرزنش کردن به فکر راه حل باشیم.» درست است! باید فکری می‌کرد خودش هم از این وضع خسته شده بود، از تاکسی که پیاده شد اولین کاری که کرد بهش زنگ زد و گفت: «عزیزم موافقی امشب بریم کافه نزدیک خونه با هم حرف بزنیم؟»
حالا از کافه که آمده بودند بیرون داشتند در پیاده رو قدم می‌زدند و دستان همدیگر رو در دست گرفته بودند درست مثل روزهای اول.

* (برایت حرف دارم پس برایم حرف خواهی داشت/شب شعر دل انگیزی است باید شمع روشن کرد...مهدی فرجی)

  • مهسا

سیلورمن

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ ب.ظ
وارد مترو  که می شویم تجمع زیادی از مردم در قسمتی می بینیم مانند هرکس دیگری حاضر نیستم ساده بگذرم و یک قسمت از درونم می خواهد بداند که این شلوغی برای چیست نزدیک تر می شویم، کمی بعد سیلورمن ها را می بینیم با تابلویی در دست.«سیلورمن یعنی مردِ نقره ای.بی حرکت که بماند با یک مجسمه فلزی هیچ تفاوتی ندارد. تازه خودش را که تکان بدهد، دستِ بالا  مثل ِ یک آدم آهنی می شود. موی نقره ای، صورتِ نقره ای، لباس ِ نقره ای، کفش ِ نقره ای، دستِ نقره ای...فقط دودوی مردمکِ چشم های خاکستری ش هستند که نوعی از حیات را در او نشان  می دهند؛ تازه اگر آن پلک های سنگین ِ نقره ای بگذارند...*»
سیلورمن ها برای من همیشه یادآور کتاب بیوتن امیرخانی هستند، سیلورمن های شرح داده شده در آمریکا از مردم پول جمع میکنند و سیلورمن های  متروی تهران با تابلوهایی در دست به مناسبت عیدغدیر به مردم حدیث  نشان می دهند، حتی اگر در این دو خط آخرم خیلی اغراق کرده باشم ولی بازهم خوشحالم در کشوری هستم که حدیث را می توان اینگونه با خلاقیت نشان داد  که صدای اذان در کوچه پس کوچه هایش شنید و دید که این کوچه پس کوچه ها دارند برای محرم آماده می شوند....آمدم راجع به سیلورمن بنویسم نمیدانم چی شد!

*بیوتن- رضاامیرخانی 

  • مهسا

درد نوشتن

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

گاهی وقتها هست دلت گرفته حرف داری برای گفتن میخواهی بنویسیشان تا خالی شوی کلی حرف در گلو مانده داری، درد داری، میدانی باید بنویسی باید دست به قلم بشوی و نوشتن را آغاز کنی حالا فرقی نمی کند این نوشتن روی کاغذ باشد یا توی وبلاگت باید بنویسی تا تسکین پیدا کنی باید روی زخم هایت مرهم بگذاری که اگر ننویسی زخم ها میمانند و عمیق می شوند و تبدیل به یک زخم قدیمی که هرکار کنی آنوقت خوب نمیشوند! پس تا دیر نشده تا زخم هایت عمیق نشده شروع کن به نوشتن بگذار زخم هایت التیام یابد می دانم تو هم مثل من درست وقتی که تصمیم میگیری به نوشتن نمی توانی...درست مثل همین الانِ من....

  • مهسا

کیک سوخته!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ
درست یک ماه از عقدمان می گذشت و من تصمیم گرفتم اندکی از هنرهایم!! را نشان آقای همسر بدهم! به همین خاطر بود که دعوتشان کردم خانه مان و تصمیم گرفتم تا کیکی به مناسبت این روز فرخنده( گذشت یک ماه از زندگی متاهلی مان) برای آقای همسر بپزم! به همین خاطر تمام عزمم را جزم کردم و وسایل پخت کیک را مهیا کردم! مواد را مخلوط کردم و داخل ظرف ریختم و گذاشتمش در فر! و شروع کردم مثل یک خانوم کدبانو آشپزخانه را تمیز کردن! تمیز کردن همانا و فراموش کردن کیک همانا و سوختنش هم دیگر همانا! بعد هم با خیلی اعتماد به نفس ته سوخته ی کیک را بریدم و یک کیک به صورت کج! تحویل خانواده مان و آقای همسر دادم! تا آقای همسر با دیگر هنرم ،علاوه بر پختن کیک، شکل دادن کیک به اشکال نامعلوم الحالی آشنا شود!

+ فردا قرار است دومین کیک را بپزم باید دید فردا کیک کدامین شکل هندسی را به خود می گیرد!!!!
  • مهسا

دوستِ عروس

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ق.ظ
درست وسط مجلس عروسی همانجا که همه غرق شادی اند من باید اشک در چشمانم جمع بشود و سعی کنم تا اشک ها جاری نشوند!!
توی این یکی دو سال اخیر که شاهد عروس شدن دوستای صمیمیم بودم درست در وسط مجلس وقتی که جمعیت دور تا دور عروس را گرفته اند من که بو دوستم نگاه میکنم اشک در چشمانم جمع می شود و باورم نمی شود که این همان دوست چند ساله ی من است راستش را بخواهید از ته دل همیشه خوشحالم و توی دلم میگویم ببینید این دوست من است که اینقدر زیبا حالا در لباس عروس جای گرفته است دیدن دوستت در لباس سفید عروسی لذتی وصف ناشدنی دارد باید دوستتان را دیده باشید تا لذتش ر ا درک کنید...

+انشاالله همه ی دوستام منو هرچه زودتر به این لذت وصف ناشدنی برسونن :)
  • مهسا

چشمهایش

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

امامزاده سه در دارد این را وقتی  با توجه به تابلوها از کوچه پس کوچه‌ها که خودمان را به امامزاده رسانده‌ایم، میفهمم، ما از در وسطی وارد می‌شویم درست وسط حیاط امامزاده یک حوض است و دورتادور آن شیر آب و سمت راست حیاط هم وضوخانه‌ها قرار دارد، لبه‌ی یک باغچه می‌نشینم و منتظر آقای همسر می‌شوم تا وضویش را بگیرد و بیاید و با هم داخل شویم. 
 کفشهایمان را داخل کیسه می‌گذاریم و می‌رویم داخل. موقع زیارت ضریح خلوت امامزاده سیداسماعیل داخل ضریح را که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم  که از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) هستند و دلم می‌گیرد برای غریبی‌ آقا که هم خودش غریب بود و هم حالا یکی از نوادگانش که چقدر در میان ما غریب و تنهاست...زیارتم را که می‌کنم وارد قسمت مخصوص بانوان می‌شوم تا نماز ظهر و عصرم را بخوانم و مستقیم به سمت گوشه‌ای می‌روم تا نمازم را بخوانم...که او می‌آید و دستم را می‌گیرد و باهام  دست می‌دهد، دختر جوانی که با صورتی گرد و لبخندی ملیح و قدی به نسبت کوتاه و با مانتو و مقنعه‌ی قهوه‌ای و چادر نمازی سفید با گلهای ریز، دستم را در دستهایش گرفته دارد باهام دست می‌دهد و با چشمهایش فقط بهم نگاه می‌کند و حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زند، اما چشمهایش! برق چشمهایش را هنوز هم یادم هست انگار با چشمهایش داشت باهام حرف می‌زد، حرفهایی که نمی‌توانستم بفهممشان...

دستم را به سختی از دستش بیرون می‌کشم و او می‌رود با تازه‌وارد بعدی دست می‌دهد و از امامزاده خارج می‌شود...

    

  • مهسا

یاری برای من تو و یارم برای تو*

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۵ ق.ظ

+دوشیزه مهسا خانم....

قرآن باز کرده‌ایم نشسته‌ایم کنار هم عمه سوره‌ی نور، آیه‌ی نور را برایمان باز کرده نصف قرآن در دست من و نصف دیگر در دست او و یک گل لای قرآن... هر دو می‌خوانیم «االله نور السموات و الارض.....» 
فکر می‌کنم به اولین روز آشنایی‌مان، به تمام این چند ماه، به اضطراب‌هایم در این مدت، به روزشماریم از ده روز پیش، به استرس دیشب و امروز صبحم، به تلاقی نگاهم با او در آیینه سر سفره و به اینکه حالا اینجا کنارش نشسته‌ام... 

+وکیلم؟

حاج آقا برای بار سوم است که دارد می‌خواند و با گفتن وکیلم همه‌ به من نگاه می‌کنند و منتظرند...نفس عمیقی میکشم و می‌گویم:

- با اجازه بزرگترها و پدر و مادرم بله!

بله را که می‌گویم حاج‌آقا شروع می‌کند به خواندن خطبه، و من با گفتن این بله چقدر احساس آرامش و خوشبختی می‌کنم، چقدر از بودن در کنارش خوشحالم و آرام.
می‌گویند این لحظات، لحظات استجابت دعاست آرام دعا می‌کنم برای خوشبختی‌مان...

خطبه تمام شده‌است و حاج‌آقا دارد دعا می‌کند...حالا با قاطعیت می‌توانم بگویم که من «خوشبخت‌ترین زن روی زمینم.» 


*من ماهی‌ام تو آب، تو ماهی من آفتاب/یاری برای من تو و یارم برای تو (مهدی فرجی)

  • مهسا