آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدم چیست
آه و دم
آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

شمس لنگرودی/ خاکستر و بانو

-----------------------------------------------
اینجا برای دلم می‌نویسم و گاه تمرینی برای نویسندگی....

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

مردی که دست رد زدی بر سینه‌ی او*

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۴۹ ب.ظ

مادربزرگ همیشه بهش میگفت ازدواج مثل هندوانه دربسته می‌ماند، این روزها مدام این جمله از ذهنش عبور می‌کرد... درست از یک ماه پیش که پسر به خواستگاری‌اش آمده بود، هرچه خوبی‌ها و بدی‌هایش را سبک سنگین می‌کرد نمی‌توانست تصمیم بگیرد...کلافه شده بود....با هرکسی هم که مشورت میکرد همه می‌گفتن زندگی خودته خودت باید برایش تصمیم بگیری...خودش را وسط بیابانی می‌دید که همه تنهایش گذاشته بودند و او مانده بود و یک تصمیم بزرگ برای زندگی‌اش....پنج‌شنبه بود، در خانه تنها بود که با عجله لباس‌هایش را پوشید و از خانه زد بیرون...رفت به اولین آژانس مسافرتی و یک بلیط رفت و برگشتِ بیست و چهار ساعته برای مشهد گرفت و آمد خانه و با خوشحالی بلیط‌ها را به مامان و بابا نشان داد و گفت می‌روم و از خودش کمک می‌‌خواهم و بر‌می‌گردم و جواب را می‌دهم....مادر و پدر با اینکه خیلی جا خورده بودند ولی مخالفتی نکردند و اجازه دادند که برود....

مادر و پدر هر دو در فرودگاه منتظرش هستند تا برگردد و جوابش را بپرسند چرا که گفته بود حضورا می‌خواهد جوابش را بگوید...رسید مادر در آغوشش کشید و توی صورتش نگاه کرد دختر دیگر بیشتر از این منتظرشان نگذاشت و گفت نه....مادر لبخندی زد و گفت انشاالله هرچی که خیره.....


* مردی که دست رد زدی به سینه‌ی او/شاید همان که آرزویت بود باشد (محمدحسین ملکان)

  • مهسا

خدایا هرکجا هست به سلامت دارش...

يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ
صبح زود بیدار شد همه‌ی وسایل سفر را دیشب آماده کرده بود، نمازش را خواند و مانند همیشه دعای بعد از نماز و آیة‌الکرسی‌هایش را خواند، بعد با آرامش همسرش را برای نماز صدا زد همیشه چون دوست داشت نماز خواندنش را ببیند و با دیدن آرامش او در نمازش آرام بگیرد او را بعد از خود بیدار می‌کرد و آقای همسر هم اوایل معترض بود ولی کم کم دیگر عادت کرده بود...نماز را خواندند و صبحانه که آماده شد رفت تا پسر هشت ساله‌اش را بیدار کند سه نفری سر میز صبحانه خوردند، اولین صبحانه دسته‌جمعی در اولین روز سال...کم کم آماده شدند و وسایل را در ماشین چیدند...رفت قرآن را آورد تا از زیرش رد شوند...پسر کوچک خانواده رد شد، مرد دلش نیامد زودتر از بانو رد شود...قرآن را گرفت و بانو را از زیر آن رد کرد و بعد خودش از زیر قرآن که رد شد رو کرد به بانو و گفت وصیت‌نامه‌ام لای قرآن است، یادت باشه به دردت میخوره...
توی جاده داشتند میرفتند، مرد در یک لحظه دید نیسان آبی از لاین مخالف از سرعت زیاد دارد میاد روی سرشان...لاین کناری خودش ماشین بود و نتوانست به لاین کناری برود...حالا دیگر تصادف شده بود و تنها رو به بانو کرد و گفت ببخشید نتونستم نجاتتون بدم و بعد....بعد از یازده روز کما برای همیشه بانو را به همراه پسرش تنها گذاشت...
  • مهسا

رویاهای من

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ب.ظ

شاید مسخره بیاید یا من خیلی آدم خیال‌پردازی باشم....ولی بعضی وقتها که مادر پدرها رو با بچه‌های کوچیکشون توی پارکها میبینم، خودم رو تصور میکنم که نشستم روی نیمکت و دارم بازی دختر و پسرم رو تماشا میکنم و لذت میبرم و از ته دل میخندم و چقدر برای من مادر لذت دارد دیدن شادی کودکانم، دختر یک لباس صورتی قشنگ پوشیده و دارد با برادرش بازی می‌کند و او هم با اینکه 4-5 سال بیشتر ندارد ولی مثل یک مرد مواظب خواهر کوچکترش هست، من در این شادی غرق شده‌ام و در این همین حین آقای همسر با چهار بستنی قیفی از راه برسد و برود پبش بچه‌ها و بستنی‌هایشان را بدهد و بعد بیاید پیش من و با هم شروع کنیم به بستنی خوردن و من غرق شوم در این همه خوشبختی....

  • مهسا

نیمه شب در پاریس

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۰۶ ب.ظ

بعضی فیلمها و کتابها هستند که وقتی داری میبینیشون یا میخونیشون خودتو توشون میببینی با شخصیت اصلی میری جلو احساساتشو درک میکنی قلبت به تپش در میاد و....بعد وقتی فیلم یا کتاب تمام می‌شود مات و مبهوت می‌مانی و آرزو میکنی ای کاش همش یک فیلم یا یک داستان نبود....

نیمه شب در پاریس وودی آلن یکی از همین فیلمهاست....وقتی توی یک روز تعطیل در خانه تنهایی میشینی و این فیلم رو میبینی و غرق می‌شوی درش...طوری که دوست داری شب دست مخاطب خاصت را بگیری و بروی زیر باران در پاریس قدم بزنی و او حرف بزند و تو فقط گوش کنی به صدایش...بعد با هم بروید توی یکی از کافه‌های شهر کنار پنجره بنشینی و به شهر زیر باران و مردمانش نگاه کنی و قهوه‌‌ات را بخوری و بعد فقط برگردی به چهره‌ نفر روبرویی‌ات نگاه کنی و سرما را فراموش کنی....

  • مهسا