آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدمی؛ آه و دمی

آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

آدم چیست
آه و دم
آه از دمی که این همه ساعت طول می کشد...

شمس لنگرودی/ خاکستر و بانو

-----------------------------------------------
اینجا برای دلم می‌نویسم و گاه تمرینی برای نویسندگی....

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین نظرات

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

چشمهایش

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

امامزاده سه در دارد این را وقتی  با توجه به تابلوها از کوچه پس کوچه‌ها که خودمان را به امامزاده رسانده‌ایم، میفهمم، ما از در وسطی وارد می‌شویم درست وسط حیاط امامزاده یک حوض است و دورتادور آن شیر آب و سمت راست حیاط هم وضوخانه‌ها قرار دارد، لبه‌ی یک باغچه می‌نشینم و منتظر آقای همسر می‌شوم تا وضویش را بگیرد و بیاید و با هم داخل شویم. 
 کفشهایمان را داخل کیسه می‌گذاریم و می‌رویم داخل. موقع زیارت ضریح خلوت امامزاده سیداسماعیل داخل ضریح را که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم  که از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) هستند و دلم می‌گیرد برای غریبی‌ آقا که هم خودش غریب بود و هم حالا یکی از نوادگانش که چقدر در میان ما غریب و تنهاست...زیارتم را که می‌کنم وارد قسمت مخصوص بانوان می‌شوم تا نماز ظهر و عصرم را بخوانم و مستقیم به سمت گوشه‌ای می‌روم تا نمازم را بخوانم...که او می‌آید و دستم را می‌گیرد و باهام  دست می‌دهد، دختر جوانی که با صورتی گرد و لبخندی ملیح و قدی به نسبت کوتاه و با مانتو و مقنعه‌ی قهوه‌ای و چادر نمازی سفید با گلهای ریز، دستم را در دستهایش گرفته دارد باهام دست می‌دهد و با چشمهایش فقط بهم نگاه می‌کند و حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زند، اما چشمهایش! برق چشمهایش را هنوز هم یادم هست انگار با چشمهایش داشت باهام حرف می‌زد، حرفهایی که نمی‌توانستم بفهممشان...

دستم را به سختی از دستش بیرون می‌کشم و او می‌رود با تازه‌وارد بعدی دست می‌دهد و از امامزاده خارج می‌شود...

    

  • مهسا

یاری برای من تو و یارم برای تو*

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۵ ق.ظ

+دوشیزه مهسا خانم....

قرآن باز کرده‌ایم نشسته‌ایم کنار هم عمه سوره‌ی نور، آیه‌ی نور را برایمان باز کرده نصف قرآن در دست من و نصف دیگر در دست او و یک گل لای قرآن... هر دو می‌خوانیم «االله نور السموات و الارض.....» 
فکر می‌کنم به اولین روز آشنایی‌مان، به تمام این چند ماه، به اضطراب‌هایم در این مدت، به روزشماریم از ده روز پیش، به استرس دیشب و امروز صبحم، به تلاقی نگاهم با او در آیینه سر سفره و به اینکه حالا اینجا کنارش نشسته‌ام... 

+وکیلم؟

حاج آقا برای بار سوم است که دارد می‌خواند و با گفتن وکیلم همه‌ به من نگاه می‌کنند و منتظرند...نفس عمیقی میکشم و می‌گویم:

- با اجازه بزرگترها و پدر و مادرم بله!

بله را که می‌گویم حاج‌آقا شروع می‌کند به خواندن خطبه، و من با گفتن این بله چقدر احساس آرامش و خوشبختی می‌کنم، چقدر از بودن در کنارش خوشحالم و آرام.
می‌گویند این لحظات، لحظات استجابت دعاست آرام دعا می‌کنم برای خوشبختی‌مان...

خطبه تمام شده‌است و حاج‌آقا دارد دعا می‌کند...حالا با قاطعیت می‌توانم بگویم که من «خوشبخت‌ترین زن روی زمینم.» 


*من ماهی‌ام تو آب، تو ماهی من آفتاب/یاری برای من تو و یارم برای تو (مهدی فرجی)

  • مهسا