مردی که دست رد زدی بر سینهی او*
مادربزرگ همیشه بهش میگفت ازدواج مثل هندوانه دربسته میماند، این روزها مدام این جمله از ذهنش عبور میکرد... درست از یک ماه پیش که پسر به خواستگاریاش آمده بود، هرچه خوبیها و بدیهایش را سبک سنگین میکرد نمیتوانست تصمیم بگیرد...کلافه شده بود....با هرکسی هم که مشورت میکرد همه میگفتن زندگی خودته خودت باید برایش تصمیم بگیری...خودش را وسط بیابانی میدید که همه تنهایش گذاشته بودند و او مانده بود و یک تصمیم بزرگ برای زندگیاش....پنجشنبه بود، در خانه تنها بود که با عجله لباسهایش را پوشید و از خانه زد بیرون...رفت به اولین آژانس مسافرتی و یک بلیط رفت و برگشتِ بیست و چهار ساعته برای مشهد گرفت و آمد خانه و با خوشحالی بلیطها را به مامان و بابا نشان داد و گفت میروم و از خودش کمک میخواهم و برمیگردم و جواب را میدهم....مادر و پدر با اینکه خیلی جا خورده بودند ولی مخالفتی نکردند و اجازه دادند که برود....
مادر و پدر هر دو در فرودگاه منتظرش هستند تا برگردد و جوابش را بپرسند چرا که گفته بود حضورا میخواهد جوابش را بگوید...رسید مادر در آغوشش کشید و توی صورتش نگاه کرد دختر دیگر بیشتر از این منتظرشان نگذاشت و گفت نه....مادر لبخندی زد و گفت انشاالله هرچی که خیره.....
* مردی که دست رد زدی به سینهی او/شاید همان که آرزویت بود باشد (محمدحسین ملکان)
این پست وبلاگ شما در "لینکزن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینکزن
http://linkzan.com/archives/9978