در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
داشت وسایلش را جمع میکرد که برود سرکار تا اینکه چشمش به برگه روی میز افتاد، وقت دادگاهشان همین امروز بود، دستهایش لرزید، سست شد و اشکهایش جاری شدند. داشت با خودش مرور میکرد چی شد که اینطوری شد...همه چیز از یک دعوای مسخره ساده شروع شده بود و حرفهایی زده بودند که نباید میزدند، کارهایی که نباید میکردند را انجام داده بودند و حالا کار به جایی رسیده بود که درست کردنش سخت بود ولی شاید...ته دلش جرقه ای از امید زده شد شاید هنوز امیدی برای جبرانش باشدشاید که بشود....
خجالت میکشید از خودش از خانواده اش حالا چطور باید این موضوع را مطرح میکرد اصلا باید مطرح میشد یا نه...آن هم وقتی که هنوز نگاه به عکسش دلش را میلرزاند...
چشمانش اشک آلود وقتی از خانه خارج میشد...
خجالت میکشید از خودش از خانواده اش حالا چطور باید این موضوع را مطرح میکرد اصلا باید مطرح میشد یا نه...آن هم وقتی که هنوز نگاه به عکسش دلش را میلرزاند...
چشمانش اشک آلود وقتی از خانه خارج میشد...
- ۰ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۰