برایت حرف دارم پس برایم حرف خواهی داشت*
60...59...58...پشت
چراغ قرمز توی تاکسی نشسته بود ثانیهها داشتند یکی پس از دیگری میگذشتند، همین
که سرش را بالا آورده بود تابلوی شهرداری را دیده بود که نوشته بود: «مهم تر از
شکستن دل، اعتمادی است که تخریب می شود.» راست میگفت، بعد از آن اتفاق بیشتر از،
از بین رفتن اعتمادش ناراحت بود. داشت با خودش فکر میکرد که چراغ سبز شد و تاکسی
راه افتاد 100 متر جلوتر تابلوی بعدی نوشته بود: «به جای سرزنش کردن به فکر راه حل
باشیم.» درست است! باید فکری میکرد خودش هم از این وضع خسته شده بود، از تاکسی که
پیاده شد اولین کاری که کرد بهش زنگ زد و گفت: «عزیزم موافقی امشب بریم کافه نزدیک
خونه با هم حرف بزنیم؟»
حالا از کافه که آمده بودند بیرون داشتند در پیاده رو قدم میزدند و دستان همدیگر
رو در دست گرفته بودند درست مثل روزهای اول.
* (برایت حرف دارم پس برایم حرف خواهی داشت/شب شعر دل انگیزی است باید شمع روشن کرد...مهدی فرجی)
- ۲ نظر
- ۱۲ آبان ۹۲ ، ۲۳:۰۶