چشمهایش
امامزاده سه در دارد این را وقتی با توجه به تابلوها از کوچه پس کوچهها که خودمان را به امامزاده رساندهایم، میفهمم، ما از در وسطی وارد میشویم درست وسط حیاط امامزاده یک حوض است و دورتادور آن شیر آب و سمت راست حیاط هم وضوخانهها قرار دارد، لبهی یک باغچه مینشینم و منتظر آقای همسر میشوم تا وضویش را بگیرد و بیاید و با هم داخل شویم.
کفشهایمان را داخل کیسه میگذاریم و میرویم داخل. موقع زیارت ضریح خلوت امامزاده سیداسماعیل داخل ضریح را که نگاه میکنم متوجه میشوم که از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) هستند و دلم میگیرد برای غریبی آقا که هم خودش غریب بود و هم حالا یکی از نوادگانش که چقدر در میان ما غریب و تنهاست...زیارتم را که میکنم وارد قسمت مخصوص بانوان میشوم تا نماز ظهر و عصرم را بخوانم و مستقیم به سمت گوشهای میروم تا نمازم را بخوانم...که او میآید و دستم را میگیرد و باهام دست میدهد، دختر جوانی که با صورتی گرد و لبخندی ملیح و قدی به نسبت کوتاه و با مانتو و مقنعهی قهوهای و چادر نمازی سفید با گلهای ریز، دستم را در دستهایش گرفته دارد باهام دست میدهد و با چشمهایش فقط بهم نگاه میکند و حتی یه کلمه هم حرف نمیزند، اما چشمهایش! برق چشمهایش را هنوز هم یادم هست انگار با چشمهایش داشت باهام حرف میزد، حرفهایی که نمیتوانستم بفهممشان...
دستم را به سختی از دستش بیرون میکشم و او میرود با تازهوارد بعدی دست میدهد و از امامزاده خارج میشود...
- ۲ نظر
- ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۰